باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

باربدي آقا

كار كردن

خونه بوديم و حموم رفتيم و با هم كلي بازي كرديم و شب با بابايي رفتيم خونه مامان بزرگ. ابنروزها مامان بزرگ خيلي كار داره. مي رم كه مثلاً بهش كمك كنم ولي از دست باربدي آقا .... . اونجا يا داشت برنج مثلاً پاك مي كرد. يا داشت پياز پوست مي كند. حسابي كار مي كرد. رسماً ديوانه ام كرد. ...
15 ارديبهشت 1390

برج دوقلو

امروز بابايي موند خونه كه به باربدي آقا برسه. خيلي بهشون خوش گذشته بود. حالشم خوب شده الحمدالله. رفتيم خونه بعد از يكساعت خوابيديم و بعد از ظهر براي اولين با بابايي رفت كارواش. خيلي خوشش اومده و بود و با ذوق تعريف مي‌كرد كه چجوري بود و مي گفت: مامان اول شامپو ريخت بعد آب ريخت بعد ويژ ماشينا رو شست. منم بهش گفتم آره كارواش حموم ماشيناش و از اين جمله كلي خوشش اومد. بعدشم گفت كه برج ميلاد رو ديده. تو خونه برج معروفه مالزي رو داريم (البته در سايز دكوري) اونو ديد و گفت مامان برج ميلاده. بعد بهش توضيح دادم كه برج دوقلو هست نه برج ميلاد. تصميم گرفتيم فردا هم نريم مشهد. ...
14 ارديبهشت 1390

مريضي

ساعت يازده صبح زنگ زدم خونه ديدم صداي عطسه و سرفه هاي خيلي بد مي ياد. پرستارش گقت: خيلي آبريزش بيني و عطسه و سرفه داره. از صبح هم بخاطر داروهاش خيلي گيج و ويجه و همش خوابش مي ياد. توي اداره خاله  هدي گفت بهش زادتين بده خوب مي شه. رفتم خونه ديدم خوابه. براش ليمو شيرين و توت فرنگي بردم و يه كم خورد و خوابش برد. بعد از ظهر هم اصلاً حالش خوب نبود. به بابايي گفت زادتين بخر. كه اون هم به دكتر نصر زنگ زده بو.د  و گفت حاضر بشيد بريم دكتر. كه منم موافقت نكردم. خلاصه دارو خورد و با بدبختي دو قاشق غذا خورد و خوابيد. و قرار شد فردا مشهد نريم. و عوضش بابايي بمونه خونه پيشش. به باربد گفت خوبه بابايي فرداد نمي ره سركار؟ گفت آره. گفتم من بمونم خو...
13 ارديبهشت 1390

مشهد

رفتيم خونه ديدم خوبه تا صداي من شنيد بيدار شد منم فوري پيشش دارز كشيدم و خوابش برد. بعد از ظهر آژانس گرفتيم رفتيم خونه مامان بزرگ. هر كي ازش مي پرسيد كجا مي ري؟ مي گفت: مشهد. كه اونجا كلي بازي كرد ولي عطسه هاش بيشتر شد. كلي لباس پوشوندمش. ولي بازم انگار سردش بود. ...
12 ارديبهشت 1390

ذوق باربد

از صبح تو خونه همش غر و نق زده وليدر عين حال كلي هم با هم بازي كرديم. بهم گفت: امروز سر كار نمي ري؟ گفتم نه. بخاطر تو موندم خونه. كلي ذوق كرد. ( و اين چند بار تكرار شد)  كه من كلي به خودم بد و بيراه مي گفتم. يه كم تب كرد ولي با دارو خوب شد. شب هم جايي نرفتيم كه خيلي خوب بشه. خدا رو شكر بهتر شده. ...
11 ارديبهشت 1390

مريضي

صبح با صداي باربدي آقا بيدار شدم (تو خواب) مي گفت اين قطار چقدر باحاله. كلي خنديدم. بعدشم كه خواستيم بريم اداره بابايي گير داد كه سرما خورده و من بهش گفت: نه كه نه. به پرستارش گفتم اگه تب كرد چي بهش بده و رفتيم تا برگردم هم هزار بار زنگ زدم. رفتم خونه ديدم خوابه تا منو ديد بيدار شد. پيشش خوابيدم. بعد ديدم تب كرد بهش دارو دادم ولي تا شب بهتر نشد تا ساعت ده و نيم برديمش دكتر. كه 6، 3، 3 بهش تزريق كرد و با چند تا دارو. اومدم خونه به پرستارش هم زنگ زدم كه فردا نياد . چون چهارشنبه مي خواهيم بريم مسافرت گفتم خودم پيشش بمونم كه خوب خوب بشه. دقيفاً يك ماه پيش بود كه مريض شده بود. ...
10 ارديبهشت 1390

خونه

از صبح با بابايي رفت پارك و تا شب هم خونه بوديم. همش بازي و بازي و داد و جيغ و ... . بهش مي گفتيم  مي خواهيم بريم مشهد. داد مي كشيد و مي گفت : نه بريم دوبي. شب هم مثل هر جمعه شبها مشكل داشتيم در مورد نگاه كردن به مختارنامه ولي يه كم بعد شروع كرد به نگاه كردن كه ايندفعه چون صحنه هاش بد بود من حواسشو پرت مي كردم. ...
9 ارديبهشت 1390

قطار توماس

از صبح تو خونه با هم بوديم. ساعت نه بيدار شد و با هم كلي بازي كرديم و حموم رفتيم و بعد از ظهر هم خاله مرضيه اومد و بعدشم رفتيم صندلي ماشين بخريم. از يه قطار توماس هم خوشش اومد كه با صداي سوت راه مي رفت . براش خريدم. اصرار كه بازش كن بابايي رو هم مجبور كرد براش باطري بخره.  شام هم با خاله فروغ و عمو محمد رضا رفتيم لمزي. توي رستوران بابايي سوتش رو بهش نداد. با دهنش سوت مي زد كه اينقدرذوق كردم ميز بغلي با تعجب ما رو نگاه مي كردند. خلاصه كه كلاً خوش گذشت. ...
8 ارديبهشت 1390

شكستني ها

رفتم خونه بيدار بود. كلي با هم كشتي گرفتيم و بازي كرديم. يهو بهم گفت: مامان برام جرثقيل نشكستني بخر. (چند روز پيش توي فروشگاه يه جرثقيل ديد و خواست كه من به فروشنده گفتم زود ميشكنه؟ اونم گفت: شكستني نيست.) بعد بهش گفتم ديگه چي شكستنيه؟ كه شروع كرد و گفت: تلويزيون، آكاواريوم (آكواريوم)، ماكروويو، ميز و ... . بعد از ظهر هم با هم رفتيم پارك بهش خوش گذشت. تو پارك هم بن تنش گم شد كه برنامه داشتيم تا آْروم بشه و با ساناز هم دوست شد. بابايي هم اومد پارك دنبالمون. ...
7 ارديبهشت 1390

جرثقيل

بعداز ظهر رفتيم خونه مامان بزرگ. توي راه تو آرياشهر جرثقيل ديد و داد كشيد جرثقيل. بعد پرسيد: مامان جرثقيل چي بلند مي كنه؟ گفتم: ماشين. باربدي آقا ادامه داد و گفت: موتور، خونه، ديوار، فروشگاه و ... بعد گفت: اينها رو بلند مي كنه و مي اندازه زمين بعد مي تركن. گفتم نه مامان . ببين مامان الان تو رو آروم گذاشتم زمين. ببين نتركيدي. (يه ربع بود بغلم بود و به هيچ صراطي مستقيم نبود و زمين نمي يومد.) راحت شدم و باربد هم يه چيزي ياد گرفت. از خونه مامان بزرگ هم رفتيم خونه عمه. خيلي خوش گذشت. ...
6 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد